در ره منزل ليلي كه خطر هاست در آن //شرط اول قدم ان است كه مجنون باشي

صفحات

آبان ۰۶، ۱۳۸۸

عید مبعث


بِسمِ اللهِ الَّرحمنِ الرَّحیم.

عید سعید مبعث را در درجه ی اوّل به فقرای حاضر که در خدمتشان هستیم تبریک می گویم . آنهایی هم که اینجا حضور ندارند ، دلشان با ماست دل ما هم با آنهاست ، به آنها هم تبریک می گوییم . در واقع این عید را باید به تمام دنیا تبریک بگوییم . من صحبتم را با شعری که خیلی پسندیدم ، شروع می کنم . چون انسان حرف خوب را باید از هر که هست بشنود و گوش کند و تقدیر کند . البته این شعر مربوط به امروز نیست چون او برای تولّد پیغمبر شعر گفته ولی من برای بعثت می خوانم :

زمین و آسمانِ مکّه آن شب نور باران بود

و موج عطر گل در پرنیان باد می پیچید

امید زندگی در جان موجودات می جوشید

هوا آغشته با عطر شفا بخش بهاران بود

بعثت یا به لغتِ متداولِ عربی مبعث – مبعث یعنی روز بعثت – بعثت خود برانگیخته شدن است . یعنی در این روز خداوند یکی از بندگان خاصّ خودش را برانگیخت تا راه را به سایر بندگان نشان بدهند و آنها را هدایت کنند ؛ یعنی وظیفه ی هدایت آنها را در زمان حیات خود به عهده بگیرند . در واقع ما می توانیم بگوییم امروز تاریخ بشریّت ورق خورد ، ‌یک فصل جدیدی آمد . فصلی که آخرین مرحله کمال بشریّت بود . البته ما حالا که آن ایام گذشته تواریخ را بررسی می کنیم و این آثار را می بینیم ، می دانیم که همه ي این آثار از آن جرقه ای بود که در چنین روزی درخشید . ولی در خود آن روز جز کسانی که دیده ی بینا داشتند کسی متوجه نبود بلکه نور را به صورت تاریکی می دیدند . در چنین سحری ، بزرگواری که ماه ها ریاضت کشیده بود و فکرش الهی بود ، ‌مأموریت خاصّی پیدا کرد که شرحش را شنیده اید . وقتی حضرت از آن غار که در دامنه و کمر کوه است ، پایین آمد ،‌ می گویند برای اوّلین بار آن فرشته ای که تا آن تاریخ به هر نحوی با پیغمبر در ارتباط بود ، در آن زمان به دنیایی که دنیای محمّد و او بود ؛ یعنی دنیای انسان ها نزول کرد . دنیایی که چشم انسانی محمّد نیز او را ببیند ؛ یعنی در واقع نور . آنچه که حالا می گویند نور تبدیل به جسم شد ، همانطوریکه جسم تبدیل به نور می شود . آن نور مجسّم شد و بر پیغمبر ظهور نمود . البته پیغمبر مدت ها بود به دستور الهی ریاضت می کشید . در همه حال استادی داشت برای اینکه بشریّت بی استاد نمی شود . منتها یک استادی در سطح پله ی اوّل است ، یکی درسطح پله ی دوّم . اساتید فرق می کنند ،‌ و اِلّا همیشه استاد دارند .

اساس فکر تشیّع هم بر این بود . در همان قرون اوّلیه از خصوصیت تشیّع این بود که می گفتند دنیا همیشه نیازمند استاد الهی بوده و می گفتند این استاد بعد از پیغمبر ،‌ علی بود و به همین طریق . شیعه ی اوّلیه می گفتند و معتقد بودند که این سلسله تا قیامت ادامه خواهد داشت . هیچ وقت زمین خالی از حجّتِ خداوند نخواهد بود و امکان دسترسی به او را به مردم بدهد . البته امکان دسترسی دادن ،‌ نه اینکه پیدا کند ولی ظواهر قوانین طبیعت منع نمی کند . مثلاً الان ما امکان دسترسی به پیغمبر نداریم ،‌ برای اینکه می دانیم پیغمبر رحلت فرموده ، ‌اما اینکه فرض کنید در زمان پیغمبر ، که حیات داشتند مسافرت می کردند ،‌ یا شخصی مثل اویس قرن آمد خدمت حضرت برسد ،‌ نبودند و حضرت را ندیده رحلت کرد ، این به منزله ی ندیدن نیست ، ما می گوییم امکان دسترسی به پیغمبر در هر حال بود . منظور، این از اعتقاداتشان بود و ما هم در تواریخ در بعضی از اناجیل ،‌انجیل ها می بینیم که عیسی علیه السلام صریحاً جانشین را تعیین کرد . همان اقتضایی که بود تا عیسی جانشین تعیین بفرماید ،‌ برای جانشین حضرت هم آن اقتضا بود ،‌ او هم جانشین تعیین کرد . موسی علیه السلام هم همین طور ،‌ صریحاً یوشع را جانشین قرار داد و مسلماً یوشع هم جانشین تعیین کرد تا این سلسله ادامه پیدا کرد . از این گفتار ما ،‌گفتار عرفا که می گویند پیامبران همه یک چیز می گفتند ،‌ پیامبران همه یکی هستند ،‌ دشمنان سوء استفاده کردند و نفهمیده این را توجیه کردند . باید اگر تشبیه کنیم به منزله ی یک گردن بند یا یک تسبیح است که در این تسبیح تمام این دانه ها به هم مربوط است ،‌ هر کدام یک دانه ي مستقلی است ولی با هم است ،‌ یکی هستند . منتها دراین سلسله که همه به هم وصل است بعضی ها درخشندگی بیشتری دارند . این سلسله هست از آدم گرفته تا موسی ،‌ عیسی و بعد از عیسی ،‌ پیغمبر ما ؛‌ پیغمبری که امروز مبعوث شد و چنان خارج از طبیعت و دید مردمان بود که حتی خود حضرت نگران شده بودند که این کیست که به من گفت ؟ چه به من گفت ؟ از طرف چه کسی گفت ؟ می دانست ولی آن وحشت و هیبتی که هر وقت فکر می کرد این کیست که این حرف را زده و از جانب که آمده ؛ از هیبت این فرشته و از هیبت این پیام ها بدنش می لرزید . به طوریکه حضرت عرق کرد و به منزل آمد و زیر لحاف یا پتویی رفت که خداوند آیه دوّم را فرستاد ،‌ هم درواقع برای تسکین و آرامش پیغمبر و هم دستورالعمل : برخیز ای پتو به خود پیچیده ،‌ برخیز ! منظورپیغمبر را هشدار داد . حضرت خدیجه علیه السلام آن زن بزرگواری که چشم بینایی داشت که ندیدنی های ما را می دید ،‌ ما آینده را نمی بینیم ولی او آنچه را خدا می خواست می دید ، یعنی خداوند به او نشان داد . خدیجه ای که بسیار مردان ثروتمند ،‌ مردان شریف حتی ،‌ مردمان درستکار و مردمان اصیل خواستگار او بودند و حضرت جواب رد داده بود . بعد با یکی از مباشرین خودش یعنی ابوطالب امور تجاری خدیجه را اداره می کرد و پیغمبر ،‌ محمّد زیر دست او کار می کرد ،‌ او را پسندید . رسم طبیعت و رسم قانون الهی نیست که زن بپسندد ،‌ ولی خداوند ،‌ خداوندی که همین طبیعت را آفریده ، همین قوانین طبیعی را گذاشته این فکر را در دل او رسوخ داد و ازدواج کرد . ازدواج جوان بیست و پنج شش ساله ای با همسری چهل ساله و آنچنان ازدواجی که پیامبر تا آخر عمر از خدیجه تعریف می کرد ؛‌ حتی جلوی دیگر زن هایشان ،‌ حضرت تعریف می کرد که یک بار عایشه ناراحت شد . حسادت هوو و حال آنکه زنده نبود ، به پیغمبر اعتراض کرد و گفت چه صحبتی است که می کنی ؟ من که بهتر از او هستم و دلایلی آورد . پیغمبر فرمود نه هیچ کس به او نمی رسد . این امر الهی است ،‌ این الفت الهی است که اینها را به هم وصلت داد ،‌ برای اینکه فاطمه ای بیاید و دنباله اش ما از آن نورانیّت ،‌ استفاده ی معنوی ببریم . تمام زندگی پیغمبر را که در یک نظر بگیریم مملو از این اوامر الهی است . همه جا اوامر الهی است . زندگی ما و همه ی بندگان درتحت اوامر و مشیّت الهی قرار دارد . منتها ما خودمان نمی بینیم ولی آن دخالت های مستقیمی که از نواحی دیگر می شد ،‌تمام زندگی او را فوق العاده و غیر ارادی قرار داده بود . پیغمبری که ظاهراً داستانش را از تولدّش شنیدید که وقتی به دنیا آمد پدر حضرت یعنی عبدالله نبود یعنی در موقعی که مادر حضرت او را حامله بود ،‌ عبدالله که با کشورها تجارت داشت ناچار در مسافرت بود ،‌ با قبیله ی خودش بیشتر در مدینه بودند ،‌ به مسافرت رفت و در همان مسافرت رحلت کرد ،‌ که آرامگاهش الان در مدینه است و ما معمولاً زیارت و فاتحه ای برای ایشان می خوانیم . پدر که بالای سرش نبود ،‌ مادر هم بالای سرش نبود ،‌ برای اینکه تا سه سالگی حضرت که موقع شیر خوردن است ،‌ بیشتر اوقات در قبیله پیش دایه بود ،‌ مادر را کمتر دید ولی مادر بزرگوارش هم در سه سالگی حضرت رحلت کرد ،‌ با جدّش هم کاسه شد . یک کودک ظاهراً سه چهار ساله با پیرمردی هشتاد و چند ساله ،‌ نود ساله چنان با هم رفیق بودند . این الفت الهی است ،‌ درست است که عبدالمطلب نوه ی خودش را نگه می داشت ،‌ ولی انس و الفت یک پیرمرد با یک جوان ؟ و اینکه همه ی فرزندان دیگر عبدالمطلب آن علاقه و توجهی را که عبدالمطلب به نوه ی خود داشت ، نداشتند . یاد آور انس و علاقه ای است که حضرت یعقوب به یوسف داشتند ،‌ به همه ی آنهای دیگر این انس را نداشتند . به هر جهت در شش سالگی یا نه سالگی عبدالمطلب هم رحلت کرد . نزد ابوطالب آمدند . با ابوطالب هم همان انس و الفتی بود که با عبدالمطلب داشتند . چرا ؟ چون عبدالمطلب و ابوطالب هر دو ، دو تا دانه ی از این تسبیح بودند که دانه ی آخرش محمّد بود . خداوند آن انس و الفت را در بین آنها به طور غیر عادی – از لحاظ ما – ایجاد کرد . منظور در تمام گوشه های زندگی پیغمبر ، دخالت مستقیم خداوند در آن دیده می شود . یک جوانی که پدر و مادرش رحلت کرده ، قبیله ی مادر در مدینه و از او دور هستند ،‌و زیاد هم مشهور نیستند ،‌ قبیله ی پدر که در مکّه هستند مورد علاقه ی حضرت و دیگران بودند . حضرت نه ثروتی داشت و به قول مشهور زبان امروزی ،‌ نه پول داشت ،‌ نه پارتی . چنین جوانی یک ادعایی را که همه را زیر پا می گذاشت ؛ همه ی اشراف و رجال آن روز را . البته حضرت تا مدت ها مأمور نبود دعوتش را علنی کند ،‌ فقط مردم می دیدند که گاهی در گوشه ی مسجد الحرام ،‌ یک نفر ایستاده ،‌ یک زن ( که حضرت خدیجه باشد ) و یک نوجوان ( که علی علیه السلام باشد ) با اوست ،‌ یک حرکاتی می کنند ،‌ نماز که نمی دانستند چیست . ولی به احترام ابوطالب و اینکه محمّد برادرزاده اش بود ،‌ کاری نداشتند . تا یک روز خداوند به پیغمبر فرمود : وَأّنْذِرْ عَشیرَتک الْأْقْرَبین[2] ،‌ از قوم و خویش ها شروع کن . که داستانش را خوانده اید ،‌ شنیده اید . حضرت از همان روز اول مورد حملات اطرافیان قرار گرفت . در آن جلسه ،‌ آن کسی که هیچ صحبتی و انتقادی نکرد ، ابوطالب بود . کسی که اقبال کرد و قبول کرد ،‌ علی بود . مابقی همه با تمسخر برخورد کردند . یک نفر آمده می گوید که این خدایان را بشکنید و دور بریزید ، یک نفر آمده می گوید همه اینهایی که در مکّه هستند و الان بر شما حکومت می کنند اینها بت پرستند ،‌ یا باید بیایند مسلمان شوند و یا اینکه لیاقت ندارند . یک حرفهای خیلی بزرگ و عجیبی می زد . اوّل که تا مدّتی ندیده گرفتند ،‌ ولی کم کم این حرف شهرت پیدا کرد . بازار مکّاره ای به نام بازار عکّاظ داشتند ،‌در آن روز همه می آمدند شعر می خواندند ،‌حرف می زدند . محمد هم می رفت صحبت می کرد ولی چهار کلمه که صحبت می کرد ،‌ سر و صدا کرده و به اصطلاح هو می کردند . حاضرین به مسافرینی که می آمدند ،‌ می گفتند این ساحر است ، شما را سحر می کند ،‌ گوش به حرفهایش ندهید . بعضی ها می گفتند که سرش خراب است – العیاذبالله- مجنون است . به هر کسی چیزی می گفتند ،‌ باز هم دیدند اثر ندارد . یک عدّه ای آمدند ،‌ بزرگانی مثل ابوبکر از بزرگان مکّه بود ،‌ مسلمان شدند و خیلی دیگر . این را در حاشیه بگویم که این بحث را خیلی ها می کردند که در تاریخ اسلام ،‌ اوّل کسی که مسلمان شد که بود ؟ ابوبکر بود یا علی ؟ معمولاً علمای شاید غیر عارف ما‌، ‌ می گویند علی بود ،‌ اهل سنّت می گویند ابوبکر بود . یکی از آقایان علما که دیدِ عرفانی هم داشت می گفت : اول کسی که مسلمان شد ابوبکر بود ،‌ علی کافر نبود که مسلمان شود ، علی به دنیا که آمد مسلمان بود . به هر جهت ،‌ دیدند عدّه ی مسلمین زیاد می شود ،‌به اصطلاح بایکوت کردند ، مسلمین را بایکوت کردند . گفتند هیچ کسی حقّ ندارد با اینها حرف بزند ،‌ هیچ حرفی از اینها نزنید ،‌ مثل اینکه اینها اصلاً نیستند ،‌ به شعب ابی طالب تبعیدشان کردند ؛‌ یک درّه ای مشهور به شعب ابی طالب .آنجا همه هجرت کردند و سختگیری زیادی بر اینها کردند . کسی حق نداشت اسم اینها را ببرد ؛ به طوری که اینها از لحاظ غذا هم در تنگنا افتادند . خیلی اوقات کسانی می رفتند بیرون دروازه ،‌ از افرادی که خوار و بار آورده بودند ،‌ مثلاً گندم ،‌ خرما و امثال اینها ، پیش از آنکه به شهر بروند از آنها می خریدند و می آوردند . در شرایط سختی گرفتار شده بودند که حتّی برخی مورخین می گویند حضرت خدیجه علیه السلام که ثروتمند درجه اوّل مکّه بود بعد از شعب ابو طالب دچار فقر غذایی شد ،‌ در اثر فقر غذایی ، ضعف کلی پیدا کرد و رحلت فرمود .حالا این خبر صحیح یا سقیم ، نمی دانم ،‌ ولی به هر جهت خیلی بر آنها سخت می گرفتند . ولی اینها مقاومت کردند ،‌ مسلمین را می گرفتند تازیانه می زدند که از اسلام توبه کنند ، کمتر کسی توبه می کرد ،‌ در واقع هیچ کس توبه نمی کرد . می گفتند – العیاذبالله – بر محمّد لعن کن . ولی هیچ کس این کار را نمی کرد . می کشتند . یاسر و سمیّه پدر و مادر عمار در زیر شکنجه رحلت فرمودند و حتی به جنازه ی سمیّه – علیهارحمه – توهین کرند ،‌ اینها همه بود . ولی هیچ کسی بر نمی گشت . یک نفر که آن هم خداوند خواست برای ما قانون ایجاد شود ،‌ عمار بود . وقتی دید پدر و مادرش را آنقدر شکنجه کردند که هر دو رحلت کردند ،‌ وقتی نوبت شکنجه ی او شد گفتند از محمد دوری کن ، برائت خودت را از محمد اعلام کن تا آزادت کنیم . عمار یاسر دید اگر نکند او هم کشته می شود ، اگر این حرف را نزند یک مسلمان کشته می شود . آن حرفی که آنها خواستند ،‌گفت . آزادش کردند . بلافاصله فرار کرد و به مدینه آمد ،‌چون نمی گذاشتند کسی فرار کند به مدینه پیش حضرت بیاید . وقتی خدمت حضرت آمد با شرمندگی این قضیه را گفت و گفت من نه اینکه برائت جستم ،‌ بلکه دیدم اگر نکنم مرا می کشند ،‌ من مهم نیستم ،‌ ولی یک مسلمان کم می شود ،‌ این است که این کار را کردم . حضرت فرمودند . در آن لحظه ای که می گفتی به آن حرف معتقد بودی ؟ عمار گفت : استغفرالله ،‌هرگز ! دلم یک لحظه خالی از محبت تو و محبت اسلام نبود . حضرت فرمودند : پس بر آن لقلقه ی زبان ایرادی نیست ؛ که می دانید عمار از بزرگان صحابه بود . این سختی ها را حضرت کشیدند . بزرگان قریش ، ( در واقع حکّام مدینه ) دیده بودند که هیچ چیزی در اینها اثر ندارد . از طرفی ابوطالب شخصیت ممتازی بود ،‌ همه به او احترام می گذاشتند ، مسنّ ِ قوم بود اگر چه مقام حکومتی نداشت . رجال مکّه یک روز پیش ابوطالب آمدند ،‌ به ابوطالب گفتند : این برادر زاده ی تو اساس اعتقادات ما را بر هم می ریزد ،‌ می گوید بت ها را بشکنید ،‌ اگر بت ها را بشکنیم ما که متولیانش هستیم و حکومت ما از آنهاست ،‌ مثل اینکه او با ما دشمن است . تو به برادر زاده ات بگو چرا این کار را می کند ؟ بیایید دست از این کار بردارد ، ما حاضریم بهترین زن هایی را که انتخاب کند به همسری اش در آوریم . بهترین منزل را برایش درست می کنیم . پول هر چه بخواهد به او می دهیم . ریاست می خواهد ما همه ریاستش را قبول می کنیم . دست از این حرفها بردارد . ابوطالب این را خدمت حضرت عرض کرد – حضرت آن وقت ها پیش او بودند – حضرت فرمودند : به اینها بگو اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند ، یعنی اختیار همه ی جهان را بتوانند به من بدهند ،‌ من از این حرف ها دست بر نمی دارم ،‌ چون اینها حرف من نیست ، حرف کسی است که شمس و قمر را آفرید . بعد به ابوطالب فرمودند : عمو جان ! اگر تو هم از اینکه من اینجا هستم ،‌ ناراحتی من از منزلت می روم . ابوطالب فرمود : نه !‌ من افتخار می کنم که تو اینجا باشی ، تا من زنده هستم باش . کی این حرف را می زند ؟ کی آن پیشنهاد را می کند ؟ ثروتمندترین ،‌ مقتدرترین گروه مکّه چنان پیشنهادی می کنند . به کی ؟ به جوانی که ظاهراً فقیرترین فرد مملکت و آنجاست و این شخص رد می کند ، این نشان از قدرت روحی و قدرت کلام اوست . بیست و سه سال بعد : تمام آن چیزها را خداوند به او داد ، بیشتر از آنچه آنها به او پیشنهاد می دادند ،‌ بهترین زن های مکّه همسرش بودند ،‌ ثروت تمام ثروتمندان مسلمان دراختیارش بود تا هر کاری بخواهد انجام دهد . منزل ؟ هر جا می خواست منزلش بود . قدرت ؟ از همه ،‌ قدرتِ ظاهریش بیشتر بود . چرا ؟ چون نعمتی را که از غیر خدا برسد ،‌ نمی پسندند ، هر چه می خواست ،‌ از خدا می خواست . تمام زندگیش برای ما اسوه بود و لَکمْ فی رَسولِ اللهِ أسْوَهٌ حَسَنَهَ[3] ،‌ خداوند خطاب به ما می گوید شما پیغمبرتان را که بهترین مدل برایتان هست در نظر بگیرید . این فصلی است که از لحاظ زندگی طبیعی در مدت بیست و سه سال انجام شد . ولی ما امروز وقتی این کتاب را باز می کنیم ،‌ همه ی این فصل را یکجا می بینیم . این است که می گوییم با بعثت پیغمبر یک فصل جدیدی باز شد ،‌ دنیا به سمت جدیدی رفت و می رود . یا أَیّهَا الْاِنْسان إِنَّک کادِحٌ إِلی رَبِّک کدْحاً فَملاقیهِ[4] ،‌ این را برای همه ی ما فرمود و ان شاءالله خداوند ما را توفیق بدهد که قدممان را جای پای او بگذاریم . مجدداً تبریک می گویم و سلامتی همه ی شما را می خواهم

1 سوره شعرا آیه 214.

2سوره احزاب آیه 21

3 سوره انشقاق آیه 6

هیچ نظری موجود نیست: